بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

فاصله کودکانه

 

 

 

کجایی عزیز دل؟؟؟؟ 

کجایی تا دوباره عاشقانه  

نظاره گرت باشم ؟؟؟؟

 

تو باشی و من 

بی هیچ فاصله ای 

 

تو باشی و یک شاخه گل  

که هیچوقت نتوانی  

پنهانش کنی 

 

من باشم  و چشم های نیمه باز

وقتی میگویی چشمانت را  محکم ببند 

 

ما  باشیم و فاصله ای کودکانه 

 

بانوی ایرانی

با قد کوچکش  

و آن چادر گل گلی 

که مادربزرگ برایش از مشهد سوغات آورده 

همچون فرشته ها 

می ماند 

 

روز به روز  

بر حجب و حیای دخترونه اش افزوده 

و از شیطنت های کودکانه اش 

کم میشود 

با یک لبخند همیشگی 

 

 

چادرش را نگه داشته 

به یادگار 

هرچند که الان خیلی برایش کوچک شده 

شده سبد خاطراتش 

 

برگ برگ زندگی اش ورق می خورد 

و می شود عشق 

برازنده همسری 

همراهی و یکرنگی 

می شود همسفر  

با روزهایی شیرین تر از پیش 

 

 

بر شیرینی روزها افزوده میشود 

وقتی نشان مادری می گیرد 

وقتی دست در دست فرشتگان گام بر می دارد 

تا بهشت را زیر پایش جا نهند 

 

می شود همبازی کودکانه 

همراهی عاشقانه 

و چقدر از این زندگی خشنود است 

 

  

لبخندش شیرین تر می شود وقتی  

فرشته ای با مادربزرگ  

خطابش کند 

و از همیشه مهربان تر 

 

 

.... 

آرامگه ابدی 

می نویسند 

همسری فداکار  

مادری مهربان 

 می نویسند 

بانوی ایرانی .... 

 

 

و دست در دست فرشتگان همراه... 

 

 

 

روز جهانی زن بر همه ی بانوان ایرانی مبارک

دلتنگی

 

لحظه هایم را فقط با یاد تو سر میکنم 

خستگی های دلم را ثبت دفتر میکنم 

                                                                    

                                                                   در خزان دوریت ای نوگل زیبای عشق 

من شقایق های دل را بی تو پرپر میکنم 

 

د ر خ ت

 

  

  

 

نفس می کشی  

بی آنکه لحظه ای بیاندیشی که نفسی میرود تا تو نفس بکشی    

 

 میشود  بهاری تا شروع تو باشد 

 

میشود پاییز تا خش خش برگهایش نوای بودنت باشد 

 

  میشود زمستان تا شبهایش همدم بی کسی هایت

                                                   

                                                            و همیشه سبز و پابر جا...  

            میشود تکیه گاهت...

   

و شاید تنهاترین تنها....            

 

یا دست در دست هم یک دنیای سبز...    

 

 میشود سایه سارت....

 

 

  همچون این دو عاشق 

  

 

 وشاید مجنون....

 

 از تفکر هم مبرا نیست... 

آنقدر جسور که میشود بزرگترین در دنیا   

 

 

وباز ۱۵ اسفندی دیگر 

که من و تو  

یادمان باشد  

روز نفس کشیدن زمین است  

روز درخت!!!!!

سنگ صبور

میشوی سنگ صبورم 

و من لبریز که همراهی چون تو دارم 

از روز دیدار پنج٬ شش سالی می گذرد... 

 

 

تو آن ردیف و من این ردیف 

فاصله مان تنها چند قدم  

 یادت هست 

دلیل آشناییمان را ؟؟؟؟ 

تو شدی سنگ صبور من  

و من  شدم سنگ صبور تو 

 

خنده ها و گریه ها 

خوشی ها و غم هایمان  

یکی شد 

و چقدر لحظه های با تو بودن 

آرامش را درونم نجوا می کند 

 

حالا هرچند  

برای دیدارمان هم مجالی نیست 

ولی هنوز هم  

نقش خاطر یکدیگریم 

 

باور کن  

همیشه هستی در تمام لحظه هایم 

و  

بیش از پیش دوستت می دارم 

همسفر تنهایی من.... 

 

***************************************************************** 

*- تقدیم به خواهر عزیزم تینا

برف مهربون

 

 

باز آمدی نازنین! 

درست شبهایی می آیی که... 

من و دلتنگی با هم قدم میزنیم  

و روی نیمکت انتهای پارک 

بیصدا تماشایت می کنیم

 

میای که یادمون نره هنوز هم 

 ردپایی هست  

یادگاری

 

برف مهربون 

چرا دونه های قشنگت واسه رسیدن به زمین از هم سبقت میگیرن؟!  

مگه اینجا چه خبره؟؟؟  

چه طوری دلشون میاد از آسمون به اون قشنگی دل بکنن؟؟؟ 

 

کاش میشد از جنس تو باشم... 

سفید سفید...

باشم باعث خوشی و خنده بچه ها 

که هنوز هم با اون دستای کوچولو دعا می کنن «خدایا٬میشه اینقده برف بیاد ما تعطیل بشیم؟» 

 

باشم جاده ی یه تنها 

که سنگینی کوله بار روی دوشش 

تو قدم هاش باشه و آروم آروم گام برداره 

توی یه راه خلوت 

که کسی نباشه رد پاشو پاک کنه 

 

فقط برف باشه 

فقط من باشم...از جنس تو... 

که اون رد پا رو پر کنم 

تا بشم دوباره یه جاده 

 واسه یه تنها

.

 کاش میشد از جنس تو باشم....

پیچ غریب

 

 

شاید آنجا 

آن کنج 

سر پیچ 

 

گل دلتنگی من 

باشد بر روی زمین 

 

زیر پا افتاده  

هر نفس یک برگش 

زمزمه می کند 

یاد دلتنگی را 

 

که چرا رفتی و من 

سر این پیچ غریب 

روی زمین 

پرم از یاد دلی 

که به سان دل من 

سخت عاشق بود....

ره...

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

                             شرط اول قدم آنست که مجنون باشی 

 

 

عاشقانه ....

 

تو به من خندیدی 

و نمیدانستی 

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم 

 

باغبان از پی من تند دوید  

سیب را دست تو دید 

غضب آلوده به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

 

و تو رفتی و هنوز 

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟! 

 

  

من به تو خندیدم 

چون که میدانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمیدانستی باغبان پیر باغچه همسایه 

پدر پیر من است... 

من به تو خندیدم 

تا که با خنده تو   

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

بغض چشمان تو لیک... 

لرزه انداخت به دستان من  

و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک  

 

دل من گفت: برو 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را.... 

  

حیرت و بغض تو تکرارکنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق این پندارم 

که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟!

بغض کهنه

سنگین است  

و تنها 

یک بغض کهنه  

که جا خوش کرده و خیال گذر ندارد 

... 

 

آوای بودن می شود 

در تمام هستی ام 

چه کنم؟! 

 

می شوم طلبه ای از جنس باران 

گریه نمی کنم  

یعنی 

اشکی نمی شود که

گریه باشد 

 

تنها نوازش شب 

 تسکینم می دهد 

و فریاد سکوتش 

که به بلندای 

قامت یک اشک 

تنهاییم را می شکند 

 

آهای ! 

بغض کهنه!!! 

برو 

سال تمام می شود 

همه چیز نو می شود 

و باز تو اینجایی...