ابن چه حکایتی است؟
تا چشم بر بدی ها می بندی
تا همه ی دنیا برایت یک معنی می دهند
تا در رویاهایت همسفرت را پیدا میکنی ...
حال که او هم تو را خواسته
به چه جرمی؟
محکوم هستید که این شعله را خاموش کنید
نیامده٬از یاد هم بروید
و حتی برای هم خاطره هم نشوید؟
مگر زندگی جنگ است ؟
مگر می شود با همه دنیا جنگید؟
که آخرش بگویند
یا مــــــا یا او
که مجبور شوید
به خاطر دل عزیزانت
از دل عزیزت بروی
و عزیزت از دلت
آهـــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــ
دنیا!!!!
با تـــــــــــوأم میــــــــــــــ شنویـــــــــــــــــــــــــــ؟؟؟
چه لذتی دارد؟
میشود برایم بگویی
کدام قانون بودنت را نقض کرده ام٬ که٬او٬ قانون زندگیم را از نقض می کنی؟؟؟؟؟؟؟
کدام گل را از باغچه ات پرپر کرده ام که گلم را پرپر می کنی؟؟؟؟؟؟
مگر با خنده اش درختانت از سر شوق به پرواز در آمده اند؟؟؟؟؟
که خنده اش درخت آرزوهایم را به پرواز در آورد!
مگر مهربانیش پرندگانت را را زمین گیر کرده است؟؟؟؟؟
که مهربانیش پرندگان خیالم را زمین گیر کرد!
چه می کنی؟؟؟؟
آهــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــ
دنیای حسود!!! دنیای سیاه!!! دنیای تلخ!!!
خنده لبانم افسرده ات کرده؟؟؟
دل شادم بیمارت کرده؟؟؟
کنار هم بودنمان
کجای این دل خاکیت را پر کرده؟؟؟
ما از جنس تو نیستیم
دلش آسمان است و
من پرنده اش
زمینی نداریم
این است همه ی هستی مان......
مهربونم ؛
وجودت زلزله ی زندگی من شد
و من
عاشق پس لرزه های آن
حالا
تو شدی عزیز من
من شدم گل تو
یه گل رویایی
یه رز سفید....
درست لحظه ای دستانم را گرفتی
که خودم رو برای سقوط رها کرده بودم
این چند روز
قرین چند سال شد
سال هایی که شاید هیچ وقت
تکرار نشدنی باشند
حالا حرف به حرف این جمله رو لمس می کنم :
«در جاده ای که انتهایش معلوم نیست
پیاده یا سواره بودن٬ فرقی نمیکند
اما اگر همراهی داشته باشی که تنهایت نگذارد
بی انتها بودن جاده برایت آرزو می شود»
چند صباحی بود
با بادبادک
همبازی بود
می دوید
و بادبادک در آسمان
به دنبالش
او خنده کنان می رفت
و روزگارش
سرشار از خنده بادبادک
به آسمان می نگریست
زمین
این حاسد تلخ
دیگر تکیه گاه قدم هایش نشد
و او
سقوط کرد
دستان بادبادک از دستانش رها شد
بادبادک به اوج رفت
و او اسیر زمین شد
هنوز زنده بود
نفس می کشید
می خندید
اما
هیچ گاه چشمانش را باز نکرد
تا مبادا
لبخند بادبادک از خاطرش برود
و رویایش.....
عزیز من
ماه٬
مال آسمون
گل٬
مال باغچه
من
نه ماهم٬ نه گل
من
فقط یک رویام
با یک زندگی رویایی
فقط یک رویا...
« تو
فرشته ای هستی
که در کمترین ارتفاع ممکن پرواز می کنی »
خواندم و تو
برایم تدایی شدی
این روزها هستند
که از معجزه خالی شدند
و خنده ی تو
معجزه ی روز من است
سپیدی ات
چشمانم را خیره می کند
و باز تو
تدایی خاطراتم
می شوی
در این آرامش رویایی
آنقدر زیبایی
که حالا
آسمان حسود است
به زمین
که امشب
عروس کهکشان گشته
برف من
پنجره می گشایم
تا به اتاقم آیی
و مرا
همچون زمین
عروس رویاهایم
گردانی
خیلی وقت بود
دلتنگ زمین
و آدم هایش بودی
هرچند تو را
زیر گام خودخواهی سیاه می کنند
لیلی زمستان
بدان
زمین مجنونت گشته
و در عطش رسیدن
تو سخت بی تاب بود
اما
اکنون اسمش در تاریخ
ثبت خواهد شد
مجنونی که به لیلایش رسید...
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم
نان شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
« احمد شاملو »
شبی از پشت پنجره تنهایی
و زمین نمناک بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر
مثل پرستوها
صدا کردم
تمام شب را
برای با طراوت ماندن
باغ قشنگ آرزو هایت
دعا کردم
پس از یک جستجو
در پیچ کوچه
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام
روییده بود
با حسرت جدا کردم
با اشک شوق
و آسمان بی ستاره
تو را چون پیچکی
در گلدان سخت قلبم
جا کردم
حال
قلبم گم شده
در بین این برگ بلند
باغبانی نیست
دلم خالی شده از هر چه بی برگیست
باز امشب برف می بارد
باز امشب قلب آسمان یخ می زند
باز این برف سپید
روی این دیوارهای کوتاه می نشیند
از میان کلبه ی پوشیده از برفم
به دنبالش به هر سویی دویدم
تا که او را یافتم
در میان رقص برفک ها
سردی دستان او را در میان برف ها
با هوای قلب خود
در دست گیرم
بسوزانم برایش قلب خود را
که او از آتش قلبم حیات نو بگیرد
دو دست کوچکم
در میان دست هایش گرم گشته
گرم گرم
دو چشم بسته اش از نور قلبم باز گشته
باز باز
.
.
.
ولی افسوس که که در خواب دیدم
باز امشب برف می بارد
چه زیباست نگاه هایش
چقدر کابوس تنهایی
را از من دور می کند...
ولبخند پر مهرش
همه ی دنیای من می شود...
باز امشب برف می بارد