از فراسوی کهکشان ها می نویسم٬
من نه آنم که تو می اندیشی٬
من از شرقی ترین کهکشان غربی می نویسم...
با من بیا...
بیا تا برایت بگویم که این کهکشان بزرگ در قلب کوچک من خورشید مهر برافروخته است...
باور کن ذهن من آشفته نیست
ذهن من مجموعه ای از آشفتگی هاست
من نمی توانم تمامی این حوادث را تقدیر بنامم
من نام زندگی برآن نهاده ام
و قبول کن اگر تو هم به جای من بودی
حال و روزگاری بهتر از من نداشتی
به چهره ی من نگاه کن
چشم های من سرگردان نیستند
چشم های من مأمن سرگردانی هاست...
ادامه...
خوشم میاد همیشه اماده به شلیکی تا یه چیزی میگم سریع میزنی تو برجک ما ...
همه از اتش و سوختن می گوییم
منم می سوزم
اما سیر نمی شوم از حظ بی انتهایش
ولی من در جواب این جمله " باورم نمیشود آن ساده تر از آب مرا آتش زد"
این پست رو گذاشتم
خودمم نمیدونم چرا!
هیچی! هرچی میگم یه جوابی واسش داری
الان کجاش خنده داش؟ ها؟ها؟ها؟
بانو! سلام
اول سپاس
دوم آرزوی خوشبختی شما در کنار عشق ِ عزیزتان
و سوم دعای خیر این برادر کوچک شما
پاینده باشید
سلام رویایی
سیرت آبی باشه آتیش میگیره مگه؟
بسیار زیبا ودلنشین بود ولی سعی کن مفهوم شعرت رو بالا ترببری