توی راه
وقتی بعد از یک روز شلوغ و پر دردسر
پیاده پیش میرم
به همه چیز فکر می کنم
به شاخه های درخت که چه زیبا در لباس سخت و شکننده سرما خفته اند
به دختر بچه های دبستانی با بوت های قرمز و صورتی که چه بی ریا می خندند
به ماشین پنچر شده ی کنار خیابون که خدا میداند صاحبش با چه زحمتی٬ برای رفاه خانواده اش تهیه کرده است
به مردمی که با سختی از خیابون گذر می کنند در حالی که پل هوایی در چند متری شان است
.
.
.
.
.
به همه چیز فکر می کنم
و به این می اندیشم
که کسی هست به من بیاندیشد؟!
.
.
.
و باز هر روز
این راه تکراری...
همیشه دلمان می خواهد کسی در جایی به ما بیاندیشد.
شاید این از خودخواهی ما باشد شاید هم معلول امواجی باشد که ذهنی که به ما میاندیشد به طرف ذهن منتظر ما ارسال میکند.
زیبا بود نگاهتان به جریان روزمره ایام
حق با شماست
شاید این یه جور خودخواهی
باید به اینم فکر کنم
ممنونم از حضور جاودانتون...
شما چرا انقدر تند تند قالب عوض می کنید؟؟؟؟
اما با ایده ی شبنم خیلی حال کردم!
جالب بود!
اول سلام
دوم اینکه از سر بیکاری٬تنوع و دلیل هایی که خودمم نمیدونم
سوم ایده ی شبنم از وبلاگ مهسا و رهام گرفته شده
چهارم ممنونم که اومدین...
دل تو کی ز حالم با خبر بی
کجا رحمت باین خونین جگر بی
تو که خونین جگر هرگز نبودی
کی از خونین جگرها با خبر بی
خیلی زیبا بود
ممنونم...
واقعا زیبا بود
ممنونم عزیزم