پوستین گوسفند را در جواب سائلی به او داد.
مسکین که عریان و گرسنه بود٬پوستین را رد و چیز دیگری طلب کرد.
هرچه گشت چیز دیگری نبود٬جز یک گردنبند.
همان را به مستمند بخشید.
از خوشحالی نمی دانست چه کار کند؛به سوی مسجد دوید.
ماجرا را برای اهل مسجد بازگو کرد.
عمار نزد پیامبر (ص) نشسته بود.
ازآن عرب خواست گردنبند را با یک رأس اسب٬یک دست لباس و مقداری هم پول عوض کند.
آن گاه گردنبند را همراه غلام به پیامبر هدیه کرد.
حضرت غلام و گردنبند را به فاطمه (س) بخشید و غلام را با گردنبند به سوی خانه زهرا (س) روانه ساخت.
غلام خدمت زهرای اطهر رسیدو ماجرا را شرح داد.
حضرت٬ گردنبند را که یادگاری دختر حمزه سیدالشهداء بود گرفت و غلام را در راه خدا آزاد کرد.
غلام خنده خنده با خود می گفت :
« چه گردنبند با برکتی؛
گرسنه را سیر کرد.عریانی را پوشاند.فقیری را ثروتمند و برده ای را آزاد کرد و باز به صاحب اصلی اش بازگشت.»
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
امشب بد جوری دلم گرقته بود٬ یعنی شکست٬ولی نمی خواستم قولی که به خودم دادم رو بشکنم٬ دلم می خواست بنویسم ولی...
آبجی شرقی! قشنگ بود.
ممنون که به قولتان عمل کردین.
ولی نفهمیدم اون ولی ... برای چیه!!!؟؟؟
منم ممنونم که اومدین
اینکه این ولی چیه٬ زیاد مهم نیست...
فاطمه فاطمه است!
چقدر من لذ ت میبرم از این قصه های زیبایی که انسانیت رو تفسیر میکنه ...
آبجی همیشه حاضر ما نیست.
چی شده کافی نت رو بستن؟
شرمنده از صبح کلاس داشتم
من همیشه هستم
سلام
قشنگ بود.
خدا نکنه! چرا دلت شکست دوسته من...؟
درود بر تو که رو قولت وایستادی... .
دوست واقعیت مثلا منم که حتی .......
واااااااااای وای
این صد بار
تو دوستم نیستی٬ خواهرمی عزیزم...